شب بود و هوا تاریک، من تو جاده ی قم تهران ، تنهایی رانندگی میکردم و با حسرت به ماشینهایی که 4 - 5 تا سرنشین توش نشستن نگاه میکردم. نصف خیالم کف جاده بود و نصف دیگه اش برا پدر و مادر و باقی فامیل چرخ میزد. رادیو هم روشن بود اما اینقدر تو عالم خودم غرق بودم که اصلا نمیفهمیدم چی میگه.
یهو صدای چند تا بچه کوچولو رشته افکارم رو پاره پوره کرد. صدا از رادیو بود و برنامه کودکانه. مجریه از بچه کوچولو ها میپرسید: تو خونه به مادرتون هم کمک میکنید و ... .؟
همینطور که با بچه ها داشت صحبت میکرد یهو دلم برا مادرم پـــــر کشید. بغضم گرفت و قطره اشکی گوشه چشمم نشست. باور نمیکردم اینقدر دوری از پدرو مادر سخت باشه. همون جا از خدا خواستم که هیچ بچه ای از مادرش دور نشه.همین حالت خااص ! باعث شد که گوشی موبایل رو بردارم و به کل فک و فامیل یه زنگ بزنم.
* وقتی رسیدم قم قبل از این که برم خونه برا بانو کمی خوردنی خریدم. بعد هم که اومدم خونه قبل از اینکه تی وی رو روشن کنم اول نشستم کلی با بانو حرف زدم و براش تعریف کردم. عمسای موبایلم رو نشونش دادم و اونم کلی کیف کرد. با این که امتحان داشت ولی خونه رو برام کرده بود دسته ی گل.
* قبل از اینکه برسم خونه بهم پیامک داده : همیشه داشتن بهترین ها به آدم غرور خاصی میده ، من مغرور ترینم چون تو بهترینی. " نتیجه ی این پیامک این شد که تا اومدم خونه پیامکش رو به روش اوردم و گفتم : سلام مغرور جان حالت چطوره؟ ( میخاستم نشون بدم که پیامکتو دیدم و برام مهم بوده )
* رفتم فرش بخرم :
بانو میگه رنگ روشن نخر زودکثیف میشه ،
مادر میگه : تراکم بالا و ... نخر وزنش زیاده جابجا کردن و شستنش خوبه.
خودم میگم : هم روشن میخرم تا روحیه بده هم تراکم بالا و 700 شانه میخرم تا سنگین باشه و زود حرکت نکنه. ( البته خیلی خیلی روشن هم نه ولی خب از تیره هم خوشم نمیاد)